اعتقاد یا اطمینان............
روزی روزگاری کوهنوردی در شهری زندگی می کرد که اعتقاد زیادی به خدا نداشت. از عادات این کوهنورد این بود که یکدفعه هوای فتح یک قله به سرش ی زد و در هر موقیعیتی بود باید آن قله را فتح می کرد.
از قضا در یک شب سرد و تاریک زمستانی این آقای کوهنورد به سرش زد که قله ای که در نزدیکی شهر محل سکونتش بود را فتح کند!
آری؛ وسایلش را جمع کرد و در آن هوای سرد زمستانی عازم کوه شد.
رفت و رفت تا به کوه مورد نظرش رسید. نگاهی به کوه انداخت و مشغول بالا رفتن شد.
در حین بالا رفتن میخ های اطمینان را پشت سر هم می کوبید.
هوا بسیار سرد و تاریک بود به طوری که حتی چشم نمی توانست یک متر جلوتر را ببنید.
به هر زحمتی بود کوهنورد خود را به فاصله چند متری قله رساند که به تخته سنگی برخورد کرد.
با احتیاط مشغول کوبیدن میخ های اطمینان شد که ناگهان سقوط نمود.
دقیقا نفهمید که چه مدت در حال سقوط بود ا اما وقتی به خودش آمد خود را در میان زمین و هوا معلق دید.
هر چه تلاش کرد نتوانست کاری برای نجات خود بکند. ناگهان فکری به خاطرش رسید که دلش آرام گرفت؛ پس مشغول آماده کردن خود شد و با تمام وجود صدا زد:« خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا........................»
چند بار دیگر با تمام وجود خدا را صدا زد تا اینکه خدا آمد.
خداوند فرمود: «چه خبرت است؟ چرا انقدر داد و بیداد می کنی؟»
کوهنورد با تضرع گفت : «خدایا، چرا اینقدر دیر آمدی؟»
خداوند فرمود:« تو چند سال سن داری؟»
کوهنورد گفت:«40 سال»
خداوند فرمود:« تو چند دقیقه منتظر من بودی اینقدر بی تابی میکنی حال فکر کن من که چهل سال منتظر آمدن تو به سمت خودم بودم چه حالی دارم؟»
کوهنورد با شرمندگی از خداوند غذر خواست و خداوند عذرش را پذیرفت.
خداوند:« حالا بگو با من چه کاری داشتی که من را صدا کردی؟»
کوهنورد:« خدایا؛ من را از اینجا نجات بده.»
خداوند:« فقط همین؟!!!!»
کوهنورد:«آری فقط همین.»
خداوند:« باشه قبول اما یک شرط داره.»
کوهنورد: « خدایا هر شرطی باشه قبول.»
خداوند: ««هر شرطی؟»
کوهنورد: « بله»
خداوند: « اون طنابی که به اون آویزون هستی رو ببر. »
کوهنورد نگاهی به خدا کرد و گفت:« خدایا یه دفعه بگو که می خواهی منو بکشی دیگه؛ اگه من طناب رو قطع کنم که پرت می شم ته دره! »
خداوند: «خودت گفتی که من هر شرطی بهت گفتم قبول می کنی. »
کوهنورد: « آره، اما........ حالا راه دیگه ای نداره؟»
خداوند: « نه، فقط همین. زودتر تصمیم خودت رو بگیر. »
کوهنورد حرفی نمی زد و معلوم بود که نمی خواهد طناب را قطع کند.
خداوند: « اگه می خواهی طناب رو قطع کنی عجله کن من دارم می رم و اگه برم دیگه برنمی گردم! »
کوهنورد طناب رو قطع نکرد و خدا هم رفت. 10 دقیقه هم طول نکشید که کوهنورد از سرما یخ زد و مرد.
چند روزی گذشت................
دوستان کوهنورد متوجه شدند که دوستشان پیدایش نیست. شروع کردند به گشتن. همه جای شهر را جستجو کردند اما اثری از او نیافتند.
ناگهان به خاطر آوردند که کوهنورد عادت داشت به طور ناگهانی قله ای را فتح کند و به خاطر همین رفتند سراغ کوهی که در خارج شهر بود.
دوستانش جسد کوهنورد را یافتند و او را به خاک سپردند.
.
.
.
فردای آن روز روزنامه ها نوشتند:
«کوهنوردی در فاصله یک متری از زمین جان باخت......»
بر گرفته از بیانات حاج آقا دانشمند
امام علی(ع) می فرمایند:
«عبرت ها چه فراوانند و عبرت پذیرفتن ها چه اندک»